امروز چهارشنبه  ۱۵ مرداد ۱۴۰۴

روایت؛ وقتی ترس و وحشت به فداکاری بدل می‌شود

محمدباقر فائض، امدادگری که سه بار به تهران برگشت تا در خط مقدم کمک‌رسانی باشد، از لحظات نفسگیر امدادرسانی روایت‌هایی خاص را بازگو می‌کند.

به گزارش پایگاه اطلاع‌رسانی جمعیت هلال‌احمر؛ محمدباقر فائض، وقتی به میدان جنگ رسید، از همان دقایق اول، با صحنه‌های تلخی مواجه شد. صحنه‌هایی که هیچگاه در هیچ بحرانی با آن مواجه نشده بود. با این حال، نفر اول صف امدادرسانی ایستاد و مشتاقانه به مردم کمک کرد. سه بار به همراه تیم، به شهرستان برگشت و باز هم ساعتی بعد، داوطلبانه به تهران آمد، تا در کنار مردم بماند. از هیچ چیز نترسید. حتی از موشک دومی‌که درست در مقابل چشمانش به یک ساختمان اصابت کرد. با شجاعت در میدان ماند و فرار نکرد. محمدباقر فائض، امدادگر جمعیت هلال‌احمر شهرستان گرمسار، پس از هشت روز عملیات و ماموریت‌های بی‌وقفه در جنگ، از تجربه‌های متفاوتش می‌گوید. از پسربچه‌ای که برای خواهر و برادر خردسالش اشک می‌ریخت تا پدری که جلوی یک ساختمان فروریخته، با پسرش تماس می‌گرفت تا شاید در میان خروارها خاک، از طریق صدای زنگ موبایل، او را پیدا کند.

صحنه‌های دلخراش

آن روز شوم، زمانی که آسمان تهران ناگهان با فریاد جنگ در هم پیچید، محمدباقر فائض در پایگاه شیفت بود: «تنها یک ساعت مانده بود تا زمان تحویل شیفت، که هشدارهای حمله به گوش رسید. در کسری از ثانیه، لباس پوشیدیم و آماده شدیم. اولین نفری بودم که به شعبه رسیدم و تجهیزات را آماده کردیم. همکاران نیز یکی‌یکی از راه رسیدند و جمع ما ده نفر شد. با آمادگی کامل، به سمت تهران اعزام شدیم. وقتی به نخستین محل حادثه رسیدیم، صحنه به مراتب دلخراش‌تر از تصوراتمان بود. ساختمان‌ها فروریخته و شعله‌ور بودند و دود غلیظی آسمان را تیره کرده بود. ازدحام جمعیت و فریاد کمک‌خواهی، فضا را پر کرده بود. در کنار آتش‌نشانان، ما نیز برای اطفای حریق و بعد از آن آواربرداری و جست وجو آماده شدیم. در میان انبوه جمعیت، چهره‌های غمزده و چشمان اشکبار خانواده‌هایی که عزیزانشان زیر آوار گرفتار شده بودند، قلب هر کسی را به درد می‌آورد. برادری که در جست وجوی پیکر بی‌جان برادرش بود، یا مادری که با دیدن لودرهایی که آوار را کنار می‌زدند، امید به یافتن فرزندش داشت.»

کودکانی که بی‌گناه شهید شدند

«یکی از صحنه‌هایی که تا ابد در ذهنم حک شده، پیدا کردن پیکر کودکی هفت یا هشت ساله بود. از پیکر او، جز تکه‌هایی باقی نمانده بود؛ صحنه‌ای که روح و روانمان را در هم شکست. در همان محل، با یافتن پیکر مادر همان کودک، صحنه‌ای غم‌انگیزتر رقم خورد. در حین جابجایی اجساد، با دو کودک دیگر روبرو شدیم که شرایط روحی‌مان را به بدترین شکل ممکن تحت تاثیر قرار داد. اما در آن شرایط، جایی برای گریه و از هم پاشیدن نبود؛ باید به وظیفه‌مان عمل می‌کردیم.»

نخستین روز ترسناک جنگ

«پسر بچه‌ای سیزده ساله نیز حال مرا دگرگون کرد. اوبا چشمانی پر از بغض، از ما پرسید که آیا دو بچه دیگر، یک دختر و یک پسر را پیدا کرده‌ایم. خواهر و برادرهای خودش بودند. او را در آغوش گرفتیم و سعی داشتیم آرامش کنیم. گریه می‌کرد و به تنهایی در دل آوار به دنبال خواهر و برادر خردسالش می‌گشت. دلم می‌خواست با او صحبت کنم، اما باید کار می‌کردم. برای همین او را به اعضای تیم سحر سپردم. مردی هم با چهره‌ای مضطرب، ماشینی را به ما نشان داد و گفت که دوستان صمیمی‌شان، که یک زن و شوهر و فرزند خردسال بودند، همیشه پنجشنبه‌ها به شهرستان می‌رفتند، اما این بار گویا نرفته‌اند و گوشی‌شان خاموش است. می فت چون ماشین آنها را در محل دیده، فهمیده که حتما زیر آوار مانده اند. دو ساعت بعد، او را در حالی یافتیم که اشک می‌ریخت. زن و شوهری که خواهرانشان زیر آوار مانده بودند، جلوی خودروی آتش‌نشانی نشسته و از شدت اندوه، جیغ می‌کشیدند. این‌ها تمام صحنه‌هایی است که روز اول دیدیم و با آن مواجه شدیم.»

وقتی ترس معنایش را از دست می‌دهد

«نخستین روز ترسناک جنگ، فردای آن روز پس از اتمام عملیات در آن منطقه، به منطقه‌ای دیگر اعزام شدیم که سه طبقه از ساختمان یروی هم آوار شده بود. روی دیوار ساختمان روبرو، لکه‌هایی دیده می‌شد که از برخورد اجساد پرتاب شده به دیوار حکایت داشت. شدت انفجار به حدی بود که تکه‌هایی از بدن انسان‌ها به ساختمان‌های مجاور پرتاب شده بود. در کل من هشت روز در تهران بودم و هر بار که از گرمسار بازمی‌گشتم، بلافاصله با تیم بعدی دوباره اعزام می‌شدم. سه بار رفت و برگشت داشتم و شخصاً تمایل داشتم تا جایی که می‌توانم کمک کنم. درواقع ترس بخشی طبیعی از غریزه انسانی است، اما وقتی می‌بینی مردمی نیازمند کمک هستند، ترس معنایش را از دست می‌دهد. حتی دیدن این صحنه‌های تلخ، انگیزه‌ بیشتری برای کمک به من می‌داد. خانواده‌ام نیز نگران بودند، اما با حمایتشان، مرا تشویق به رفتن و کمک کردن کردند.»

تماس با پسر در دل خرابه‌ها

«پیکرهای بی‌جان و خانواده‌های منتظر، هرگز از خاطرم پاک نخواهند شد. پدری که با امید واهی به پسرش زنگ می‌زد و امیدوار بود پاسخی بشنود، حتی وقتی می‌دانست که او زیر آوار است، تاثیر عمیقی بر من گذاشت. می‌گفت گوشی‌اش خاموش بود، ولی حالا روشن شده است، شاید زنده باشد و در میان آوار به کمک احتیاج داشته باشد. اما زنده ماندن خبری نبود. در یکی از عملیات‌ها، شبی به ما خبر دادند که موشک زده شده و باید به محل برویم. هنگام رسیدن، موشک دوم اصابت کرد. در میان هرج و مرج و تلاش برای فرار برخی افراد، ما آنجا ایستادیم، سعی کردیم نترسیم. با ارزیابی دقیق شرایط، آماده کمک‌رسانی بودیم. استرس و وحشت حاکم بود، اما هدف اصلی ما خدمت‌رسانی بود. در این مدت، با بسیاری از خانواده‌ها صحبت کردم و سعی کردم به آن‌ها آرامش و حمایت روانی بدهم. در تمام عملیات‌ها، امید داشتم که عزیزانشان زنده باشند، اما متاسفانه این اتفاق رخ نداد.»

این مرد مقاوم و صبور

«من از سال ۱۳۸۹، زمانی که کلاس دوم دبستان بودم، به عنوان پیش آهنگ وارد جمعیت هلال‌احمر شدم. از سال ۱۳۹۸ به عنوان امدادگر فعالیت کردم و از سال ۱۴۰۱ نیز به صورت شرکتی همکاری می‌کنم. اکنون ۲۶ سال دارم. این روزها برای ما یک بحران بی‌سابقه بود که هرگز تصورش را هم نمی‌کردیم. سختی و فشار روانی زیادی را تحمل کردیم. این وقایع، هشت سال دفاع مقدس را برایم تداعی کرد. اینکه در آن زمان مردم چقدر مقاومت و ایستادگی کردند. تازه سختی جنگ را درک کردیم و به مردم کشورم افتخار بیشتری کردم. فهمیدم که مردم ما چقدر مقاوم و صبور هستند.» / سیما فراهانی

 

0
/
۱۴۰۴/۰۴/۰۹- ۲۰:۱۳
/
متن دیدگاه
نظرات کاربران
تاکنون نظری ثبت نشده است
لینک کوتاه