امروز سه شنبه  ۱۴ مرداد ۱۴۰۴
شهادت؛ آخرین ماموریت شهید ملکی

«مجتبی» نوع دوستی، مردم‌داری و حب ایران را در خانه یاد گرفته بود

آرزویش شهادت بود و همیشه در قنوت نمازهایش ، دعا می‌کرد که شهید شود و در آخر هم به آرزوی بزرگش رسید... قهرمانان گمنام بهترین توصیف است برایشان؛ امدادگرانی که لباس مقدس انسان‌دوستی به تن می‌کنند و به دل آتش و آوار می زنند تا خدمت کنند؛ جان می دهند تا جانی نجات دهند. قهرمانان گمنام و بی ادعای این سرزمین در طول دفاع 12روزه مقدس از مام وطن، به قیمت جان برای نام ایران ایستادند.

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی جمعیت هلال احمر دوشنبه 26خرداد ماه بود که خبر رسید رژیم صهیونیستی به آمبولانس هلال احمر حمله کرده و دو تن از امدادگران حین خدمت به شهادت رسیدند، «مجتبی ملکی» یکی از این شهدا بود.
هیچکدام مان جنگ ندیده بودیم اما کاملا آماده بودیم
حسین نیک بخت رفیق و همکار مجتبی است که آن دوشنبه در عملیات نفس گیر امداد و نجات در تهران کنار هم بودند:« عکس گرفتیم و درباره امدادرسانی و شهادت صحبت کردیم و شوخی. هیچکدام مان جنگ ندیده بودیم و تصوری نداشتیم. برای همین، سخت‌ترین روزهای زندگیمان را می‌گذراندیم. در میان همه حوادث ، جنگ برای ما از همه سخت تر بود که از نزدیک آوارها و خانه‌های مسکونی تخریب شده جنگ را میدیدیم، زنان و کودکان هموطن خود را از بین آوارها بیرونمی آوردیم و امید داشتیم تا شاید جانی نجات دهیم. عصر همان روز بود که مجددا به غرب تهران حمله شد و ما برایعملیات به منطقه اعزام شدیم. یک خودروی آمبولانس و یکخودروی نجات داشتیم. قرار بود من با مجتبی با آمبولانس اعزام شوم اما برنامه عوض شد و سه نفر دیگر با آمبولانس به غرب پایتخت رفتند و من با خودروی نجات خودم را به محل رساندم.»
این امدادگر تعریف می‌کند که برای ارزیابی منطقه وارد عمل شده بودند که انفجار اول با موج به شدت زیاد رخ داد؛ تاره به خودشان آمده بودند که باز هم انفجار... و رفیقش شهید شد:«دقایقی بعد از انفجار دوم به خودم آمدم و دیدم زخمی‌شده‌ام؛ اما ایستادم و دوباره دنبال سایر همکارانم گشتم و تقریبا همه به جز بهنام و مجتبی را پیدا کردم. سراغ خودروهای خودمان که کمی آنطرف تر پارک شده بودند رفتم، خودروی آمبولانسمان کاملا سوخته و چیزی از آن نمانده بود. در جنگ غزه دیده بودم که رژیمصهیونیستی حتی به امدادگران نیز حمله می‌کند اما باورم نمی‌شد تا اینکه دیدم آمبولانس کاملا از بین رفته است، دقایقی بعد بهنام که خونی شده بود به سمت ما آمد؛ اما خبریاز مجتبی نشد. امیدوار بودیم، مجتبی را پیدا کنیم که حدود یک ساعت بعد دیدیدم چند نیروی نظامی یک پیکر رویدست گرفته‌اند و می‌برند، دقایقی بعد هم یک پیکر دیگری را آوردند که روی شان پوشیده بود، متوجه شدیم مجتبی ملکی،دوست خوبمان که تقریبا دو سه سالی از ازدواجش می‌گذشت،به همراه یک امدادگر دیگر به نام «امیرحسین جمشیدپور»به شهادت رسیده‌اند. آن دو پیکر ، پیکر نیروهای ما بود که از محل بردند. حال کل اعضای تیم به شدت بد بود به همیندلیل اجازه رویارویی ما با پیکرها را ندادند اما بعد شنیدمکه مجتبی از سر و قفسه سینه‌اش ترکش خورده است.»
از نوجوانی دنبال گذراندن دوره‌های هلال‌احمر بود
چند سال از شروع زندگی مشترکشان بیشتر نمی‌گذشت. هزاران آرزو برای آینده‌شان تصویرسازی کرده بودند. همسر داغدارش از علاقه مجتبی به کارهای داوطلبانه و کمک به دیگران از دوران نوجوانی‌اش می‌گوید: «مجتبی ازدوران نوجوانی تصمیم به گذراندن دوره‌های هلال‌احمر گرفت. آنطور که خودش می‌گفت، زمانی که کم سن و سال بود و برای خرید نان در صف نانوایی ایستاده بود، مقابل چشمانش پیرمری دچار ایست قلبی شد.چون هیچ کس دانشی برای نجات جان افراد در آن موقعیت حساس را نداشت، پیرمرد جانش را از دست داد. این اتفاق دردناک موجب شد تا مجتبی به سراغ یادگیری دوره‌های هلال‌احمر برود و درجه ایثار بگیرد یعنی بالاترین درجه آموزش هلال‌احمر.»
آرزویش شهادت بود
مجتبی ملکی، صبح روز 26 خرداد ماه مانند همه روزهای قبل راهی ماموریت شد؛ اما خداحافظی آن روز او با تمام روزهای قبل تفاوت داشت. زن جوان در این باره می‌گوید: «قریب به 3 سال ازازدواج من و مجتبی می‌گذشت. او آرزویش شهادت بود و همیشه در قنوت نمازهایش، دعا می‌کرد که شهید شود و در آخر هم به آرزوی بزرگش رسید. از روزی که حمله اسرائیل به ایران عزیزمان شروع شد، استرس و دلهره به جانم افتاد. می دانستم همسرم چه هدفی را دنبال می‌کند و به همین دلیل استرس به جانم افتاده بود. چون مجتبی هنگام وعده صادق دو ، می‌گفت ما باید اسرائیل را با خاک یکسان کنیم. او می‌گفت ما باید ظلم جهانی را نابود کنیم و معقتد بود که توانش را داریم.»
آخرین مکالمه تلفنی
«ظهر بود که متوجه شدم قرار است اسرائیل به چند منطقه در تهران از جمله صدا و سیما، چیتگر و .. حمله کند.

از صبح چندین بار با همسرم تماس گرفتم و از او خواستم مراقب خودش باشد.»همسر  شهید ملکی با بغض ادامه می دهد: «آخرین باری که با او تماس گرفتم حدود ساعت 5 و نیم عصر بود. معلوم بود که سرش خیلی شلوغ است. بار دیگر به او تاکید کردم که مراقب خودش باشد. گفت آماده باش هستیم و نگران نباشم؛ خواست خدا هرچه باشد همان می‌شود. با او خداحافظی کردم اما نمی‌دانستم که دیگر صدایش را نخواهم شنید. من پرستار هستم و آن روز وقتی شیفتم تمام شد با همسرم تماس گرفتم اما فرد دیگری جواب داد. فردی که پاسخ داد گفت، موشک دشمن به منطقه‌ای در تهران حمله کرده و عملیات داشته‌اند. همسرم و 3 آمبولانس برای امدادرسانی راهی محل مورد نظر شده بودند. ظاهرا دشمن، به کمین نشسته و منتظر نشسته تا خودروهای امداد برسد. سپس پهباد را بالای سر ماشین‌های امداد هدایت کرده و خودروهای امداد را هدف قرار داده ؛ انسان‌های بی دفاع و بی سلاحی که برای نجات جان همطونان خود رفته بودند.»
آخرین سلفی که ماندگار شد
حضرتی فرد، یکی از امدادگران صحنه جنگ است که در لحظه شهادت همکارانش، آنجا حضور داشت و خودش نیز مجروح شد. سنگینی صدایش نشان می‌دهد که حتی یادآوری آن لحظه هم برایش سخت است. آن لحظه هیچگاه از ذهن این امدادگر پاک نخواهد شد. لحظه‌ای پر التهاب و ثانیه‌های وحشتناکی که جان‌ها یکی یکی تمام شد: «اصلا نفهمیدم چه شد. تمام حواسم به این بود که بتوانم مهدی و مجتبی را پیدا کنیم و درگیر این ماجرا بودیم که از آمبولانس دور شدیم. همان لحظه آمبولانس ما را زدند و مجتبی را هم از دست دادیم. خود من را هم موج انفجار گرفت. وقتی به خودم آمدم متوجه شدم همکارم مرا به سمت آمبولانس می‌برد تا از آنجا دورم کند. بلافاصله فریاد زدم و مقاومت کردم. می خواستم پیش همکارانم برگردم. ولی آنها به من اجازه ندادند. گوش هایم چیزی نمی‌شنید. حالم بد بود. ولی دوست داشتم پیش بچه‌ها بمانم. به سراغ مجتبی بروم. اما آنها اجازه ندادند و مرا به زور به داخل آمبولانس انداختند و بردند. ولی تمام فکرم پیش بچه‌ها بود. هنوز هم باورم نمی‌شود که رفقایم دیگر نیستند. مجتبی از روز اول می‌گفت، با توجه به شرایط بحرانی که پیش آمده باید همیشه درکنار مردم بمانیم. همه ما امدادگران با عشق راهی ماموریت می‌شویم و نگاهمان خدمت به مردم است اما هربار که راهی ماموریت در صحنه‌های جنگ می‌شدیم، یکدیگر را بغل می‌کردیم، عکس یادگاری می‌گرفتیم و با هم خداحافظی می‌کردیم، چون شاید شهادت آخرین ماموریت ما باشد.»
از صبر و بردباری تا کرامت و آرامش مثال زدنی
مجتبی 27 بهمن سال 73 به دنیا آمد؛ یک روز مانده بود به ولادت امام حسن مجتبی و به همین دلیل نامش را مجتبی گذاشتیم. پدر شهید ملکی می‌گوید:«صفات بارز نام مبارک امام دوم شیعیان را دارا بود. از صبر و بردباری تا کرامت و آرامش مثال زدنی. فرقی نمی‌کرد بحران چه باشد. از یک چالش خانوادگی گرفته تا عملیات های امداد و نجات؛ مجتبی شخصیتی داشت که همیشه سعی می‌کرد مسائل را با آرامش و منطق حل و فصل کند و همه در نهایت راضی باشند.»
مجتبی نوع دوستی ، مردم داری و حب ایران را در خانه یاد گرفته بود
پدر شهید ملکی می‌گوید: «همان سال‌هایی که نطنز رفتیم حوالی سال 90 به بعد هلال‌احمری شد.علاقه‌اش هم به این امور برمی‌گردد به حضور موقت برادرش مصطفی در کارهای هلال‌احمری.» البته پدر مجتبی ملکی هم ماجرای صف نانوایی و جرقه اصلی یادگیری کمک‌های اولیه و ورود به هلال‌احمر را به عنوان اصلی‌ترین انگیزه پسر شهیدش عنوان کرد :«لیسانس الکترونیک داشت و در تعمیرات موبایل و نصب دوربین مدار بسته فعال بود اما کار اصلی‌اش، امداد و نجات در هلال‌احمر بود. به طور کلی ما در خانه بچه‌ها را طوری بار آورده بودیم که در همه حال به مردم کمک کنند ؛ حتی به اندازه هل دادن ماشین مردم. مجتبی نوع دوستی ، مردم داری و حب ایران را در خانه یاد گرفته بود و در همین راه هم جانش را فدا کرد.»/راضیه زرگری
 

0
/
۱۴۰۴/۰۴/۱۸- ۱۳:۴۶
/
چهارشنبه 18 تیر 1404 - 13:46
متن دیدگاه
نظرات کاربران
تاکنون نظری ثبت نشده است
لینک کوتاه