امروز جمعه  ۶ تير ۱۴۰۴

روایت؛ ایستادگی امدادگری که به زودی داماد می‌شود

امیررضا وقتی از سمنان، به تهران اعزام می‌شد، آمادگی هرچیزی را داشت، به جز این حجم از شرایط نامساعد و صحنه‌های تلخ. او جز اولین تیم هایی بود که به تهران اعزام شد و چندین شبانه روز، به خدمت رسانی در میدان جنگ ادامه داد. معینیان دراین باره می‌گوید: «وقتی رسیدیم ابتدا شرایط خیلی سخت بود. ساماندهی تیم ها کار دشواری بود. بزرگترین مشکل ما این بود که نمی دانستیم با چه چیزی مواجه هستیم. مثلا در زلزله یا بحران‌های دیگر می دانستیم با چه شرایطی مواجه هستیم. ولی این مساله کاملا متفاوت بود. با این حال نیروهای داوطلب ما مشتاقانه آمدند و کار کردند که این خیلی قابل تقدیر است. همه با جدیت تمام و با علاقه زیادی، کار می‌کردند و با اراده بودند.

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی جمعیت هلال احمر؛  «پدر عزیزم پلاک شناسایی دوران جانبازیت به گردنم و خون و غیرتت توی رگهام است، به تو قول می‌دهم اگر دنیا تکان بخورد، دل پسرت نلرزد، مادر و خواهر عزیزم، مرحم درد و انگیزه‌بخش زندگی، من عشق را از شما آموختم و عاشقانه خواهم ایستاد. و همسر عزیزتر از جانم، تمام قلبم کنار توست و برای دیدنت لحظه شماری می‌کنم. دوستت دارم.» این‌ها را امدادگری می‌گوید که چیزی به مراسم عقد و عروسی‌اش نمانده؛ با این حال جانش را کف دستش گذاشته، با عشق و علاقه‌ای زیاد، در میدان نبرد مانده تا بتواند به مردم کمک کند. حادثه دیدگان را جزئی از خانواده خودش می‌داند. به هیچ چیز جز نجات فکر نمی‌کند. امیررضا معینیان، نجاتگر شهرستان گرمسار در استان سمنان است که علاقه عجیبی به جمعیت هلال‌احمر دارد. او جان خانواده‌اش را مدیون امدادگران هلال‌احمر است و بعد از یک تصادف، مسیر زندگی‌اش با امداد، گره خورد. 14 سال داوطلبانه خدمت کرد و حالا نیز یکی سالی می‌شود که به استخدام هلال‌احمر درآمده است. در این سال‌ها بحران‌های مختلفی را پشت‌سر گذاشته است، ولی خدمت‌رسانی در شرایط جنگی برایش با همه ماموریت‌ها متفاوت است. معینیان وقتی، در میان آوار اسباب‌بازی یک کودک را پیدا کرد، برای اولین بار روحیه‌اش را باخت و اشک ریخت. این تلخ‌ترین صحنه جنگ برایش بود.

استراحت تعطیل

وقتی از سمنان، به تهران اعزام می‌شد، آمادگی هرچیزی را داشت، به جز این حجم از شرایط نامساعد و صحنه‌های تلخ. او جزء اولین تیم‌هایی بود که به تهران اعزام شد و چندین شبانه‌روز، به خدمت‌رسانی در میدان جنگ ادامه داد. معینیان در این‌باره می‌گوید: «وقتی رسیدیم ابتدا شرایط خیلی سخت بود. ساماندهی تیم‌ها کار دشواری بود. بزرگترین مشکل ما این بود که نمی‌دانستیم با چه‌چیزی مواجه هستیم. مثلا در زلزله یا بحران‌های دیگر می‌دانستیم با چه شرایطی مواجه هستیم. ولی این مساله کاملا متفاوت بود. با این حال نیروهای داوطلب ما مشتاقانه آمدند و کار کردند که این خیلی قابل تقدیر است. همه با جدیت تمام و با علاقه زیادی، کار می‌کردند و با اراده بودند. در کوتاهترین زمان ساماندهی تیم‌ها نیز انجام شد. همان ابتدا پشتیبانی آتش‌نشانی برای اطفای حریق‌ها را انجام دادیم. در آن شرایط، حتی به ما گفتند استراحت کنید چون کار سنگینی پیش‌رو دارید. ولی هیچکس استراحت نکرد و به آتش‌نشانی به صورت کامل کمک کردیم. برخی از کارها در بحث خروج اجساد و شهدا و ایمن‌سازی محیط را انجام دادیم. با آتش‌نشانی تقسیم کار کردیم و ماموریت‌های سخت آغاز شد. نه فقط در شرایط جنگی، بلکه در بحران‌های دیگر اصلا استراحت برایمان معنی ندارد و خسته هم نمی‌شویم. حتی بچه‌های آتش‌نشانی وقتی با ما حرف می‌زنند و علاقه ما را دیدند، خیلی مشتاق شدند که به جمعیت بپیوندند.»

این چند روز برای امدادگران کاملا متفاوت بود. صحنه‌ها برایشان تلخ‌تر و ماموریت را برایشان سخت‌تر می‌کرد. با این حال ماندند و ایستادگی کردند: «اینجا بحثش کاملا متفاوت است. به چشم خودمان می‌دیدیم که مردم آسیب می‌بینند. برای همین با وجود سختی، انگیزه‌مان هم برای کمک بیشتر است. بچه‌ها حتی در زمان استراحت هم کار می‌کنند. هرکس به طریقی مشغول کار است، کسی کارش تمام می‌شود، به سراغ استراحت، نمی‌رود و به همکارش کمک می‌کند. در این میان، سعی می‌کنیم، خیال خانواده‌مان را راحت کنیم.»

امیدوارم بتوانم در سفره عقدم بنشینم

معینیان تازه داماد است. او در این شرایط زندگی و خانواده خود را رها کرده و در خط مقدم جان‌برکف، مبارزه می‌کند: «پس‌فردا جشن عقدم است. در این شرایط به خانواده نگفتم در چه شرایطی هستم. فقط یک صدا ضبط کردم و به دوستم گفتم اگر برنگشتم به دست خانواده‌ام برسان. یک جورهایی با آنها خداحافظی کردم. سعی کردم با خانواده‌ام کم صحبت کنم. ترسیدم احساس و وابستگی در کارم تاثیر بگذارد. اینجا ما تمام مردم را جزئی از خانواده خودمان می‌دانیم. وقتی اعلام حادثه می‌کنند تک تک نفرات حادثه‌دیده، تبدیل می‌شوند به خانواده خودمان. دو روز دیگر اگر سالم باشم، برمی‌گردم، مراسم عقدم را انجام می‌دهم و دوباره برمی‌گردم. در این مدت اصلا نبودم که بخواهم کارهای مراسم را انجام دهم. امیدوارم بتوانم در سفره عقدم بنشینم. بچه‌های ما هرکدام به هرطریقی یک وابستگی شدیدی به هلال‌احمر دارند. من دانشجوی رشته علوم هوانوردی بودم، همزمان کارشناسی حقوق هم دارم و در کنارش رشته‌های مرتبط به پیراپزشکی خوانده‌ام. در اورژانس و هشت بیمارستان بزرگ تهران کار کردم. پدرم جانباز 70 درصد است و با توجه به تحصیلاتم در شغل‌های مختلفی می‌توانستم استخدام شوم. اما یک مساله مسیر زندگی مرا به طور کل تغییر داد و من دیگر نتوانستم از جمعیت جدا شوم. راه و هدف من با جمعیت گره شد. سال 89 به همراه مادرم و خواهرم در جاده تصادفی داشتیم. من جان مادرم و خواهرم را مدیون بچه‌های هلال‌احمر هستم. آن زمان 15 سال داشتم. وقتی تصادف کردیم مادرم بیهوش شد. کف از دهانش خارج می‌شد. خودروی ما 206 بود و بعد از تصادف با یک تریلی کاملا له شد. خواهرم در صندلی عقب بود. آن لحظه صدایی نمی‌شنیدم. اطلاعات کافی نداشتم. نمی‌دانستم اصلا خواهرم زنده است یا نه. شروع کردم برای تلاش کردن به دسترسی به خواهرم که امکانش وجود نداشت چون ماشین کاملا له شده بود. در خودرو را شکستم. دستانم بریده و خونین بود، ولی فقط می‌خواستم به خواهرم برسم. وقتی صدای گریه خواهرم را شنیدم فهمیدم زنده است. خواهرم شش سال از من کوچکتر است. با شدت بیشتری شروع کردم به تلاش، و جایی به ناامیدی رسیدم. نشستم کنار خیابان و تازه اشکم درآمد و گریه کردم. فقط گفتم خدایا کمکم کن، فقط خواهرم زنده بماند. آن زمان صدای خودروی هلال‌احمر را شنیدم، عده‌ای پیاده شدند و دویدند به سمت ماشین ما. تجهیزات آوردند و برش دادند و رهاسازی انجام شد و خواهرم را خارج کردند. اتفاق جالبی که در آن لحظه افتاد این بود که وقتی رسیدند دیگر نگران خانواده‌ام نبودم. یک قوت قلب و اطمینان خاطری برایم ایجاد شد. دیگر نگران نبودم. دیگر بعد از آن خیلی به این کار علاقه‌مند شدم و دیدم این خیلی ارزشمند است که جایی بروی که مردم در اوج ناامیدی مردم از خدا شما را بخواهند. این موضوع نصیب هرکسی نمی‌شود. بعد از آن دوره‌هایم را تکمیل کردم و در جمعیت ماندم. خواهرم هم بعد از آن ماجرا وقتی وارد دانشگاه شد، پرستاری خواند. او نیز داوطلب هلال‌احمر شد. در این روزهای جنگی، خواهرم به صورت داوطلب از روز اول در بیمارستان گرمسار در اورژانس کار می‌کند. بیماران و آسیب‌دیدگان از تهران منتقل شدند و کسانیکه از تهران خارج شدند باید دارو خدمات‌درمانی بگیرند. خواهرم هم روزی 12 ساعت شیفت است و کار می‌کند. حتی می خواهد به تهران بیاید و در بیمارستان تهران کار کند.»

شما فرشته اید

امدادگر هلال‌احمر شهرستان گرمسار، در ادامه صحبت‌هایش می‌گوید: «در این چند روز صحنه تلخ خیلی زیاد بود. بزرگترین زجر و سختی، حوادث مربوط به کودکان است. در این مدت ما سعی می‌کنیم بهم روحیه دهیم، حتی بخندیم. به خاطر این اتفاقات از درون له می‌شویم، ولی سعی می‌کنیم حال روحی خودمان را بهتر کنیم. فقط یک جا بود که روحیه‌ام را باختم. در آوار یک ساختمان، یک سری اسباب‌بازی از زیر آوار پیدا کردم، بعد از آن اجساد بچه‌ها را بیرون کشیدیم، این برای من غیرقابل هضم بود. رفتم گوشه‌ای و گریه کردم. این سخت‌ترین اتفاقی بود که تحمل کردم. یک اتفاق عجیب دیگری هم مرا تکان داد، در منطقه‌ای که ساختمان آوار شده بود، بعد از آواربرداری، اجساد را خارج کردیم. برگشتیم، تیم را ریکاوری کنیم که یک خانمی‌ به ما مراجعه کرد و گفت آقا می‌شود خواهش کنم لحظه‌ای اینجا بمانید. دختر من اگر شما بروید می‌میرد، او گفت دخترش از شب قبل تا به حال حتی یک لیوان آب نخورده و مرتب گریه می‌کند. می‌گفت نگران شماها است. حتی برای خودش نترسیده با اینکه خانه‌اش روبروی همان ساختمان بود. خانه خودشان ریخته بود. یک دختر 13 ساله بود، که اصلا نمی‌توانست حرف بزند، می‌گفت فقط مراقب خودتان باشید. گفتم دخترم ما مراقب شماییم و خدا مراقب ماست. به مادرش گفت دیدی این‌ها فرشته هستند، خدا این‌ها را فرستاده است. آن لحظه نمی دانستم باید گریه کنم یا خوشحال شوم. اینکه یک بچه خودش را رها کند و ما را یک فرشته بداند، برایم عجیب و تکان‌دهنده بود. هنوز هم اگر کسی از من بپرسد، قشنگ‌ترین صدایی که شنیدی چی است، می‌گویم صدای ماشین هلال‌احمر بود که برای کمک به خواهرم آمد. هر بار سرصحنه حاضر می‌شوم، تصور این را می‌کنم که دختری مثل خواهر خودم آنجا چشم به‌راه است و باید کمک کنم. با همین نیت به سراغ مردم می روم و همیشه کنارشان هستم.»  

منبع: روزنامه شهروند

کلیدواژه‌ها:

0
/
۱۴۰۴/۰۴/۰۳- ۰۷:۲۴
/
متن دیدگاه
نظرات کاربران
تاکنون نظری ثبت نشده است
لینک کوتاه