به گزارش پایگاه اطلاع رسانی جمعیت هلال احمر؛ امیرحسین ملکی زاده، یکی دیگر از غیور مردان سرخ و سفیدپوشی است که چندین روز تمام در میدان نبرد، قهرمان زندگی مردم شد. او امدادگر جمعیت هلالاحمر استان سمنان است که، وقتی اسمش را برای اعزام به تهران خواندند، مشتاقانه لباسش را پوشید، امتحان دانشگاهش را رها کرد و وارد صحنه جنگ شد. در اولین ماموریتش، وقتی با صحنههای تلخی و خطرناک مواجه شد، کمی ترس به دلش افتاد، اما روحیه امدادگران دیگر و عشق به نجات، دل او را قرص کرد. ترسش به شجاعت تبدیل شد و عاشقانه ماند و ساعتهای طولانی ماموریتهایش را زیر بمباران اجرا کرد. یک شب تا صبح 16 ساعت ماموریتی را اجرا میکرد که بالای سرش پهبادها و ریزپرندهها در حرکت بودند و هر لحظه امکان انفجار وجود داشت. اما امیرحسین هم مثل دیگر امدادگران هلالاحمر، دلی دریا، قلبی مهربان و روحیهای مثالزدنی دارد که هیچکدام از این شرایط مانع کار او نمیشود.
ترسی که خیلی زود از بین رفت
این امدادگر 21 ساله، میگوید: «فردای عید غدیر بود که وارد صحنه جنگ شدم، ساعت چهار صبح بود که در صحنهها حاضر شدیم. وقتی رسیدم، با صحنههای عجیب و متفاوتی نسبت به تمام بحرانهای کشور، مواجه شدم. دلهرهای به جانم افتاد، ولی سعی کردم به این حسم غلبه کنم. معمولا در حوادث دیگر، وقتی برای آواربرداری میرفتیم خطر آوار دوباره وجود داشت که آن هم با رعایت اصول ایمنی حل میشد. ولی در این حوادث هر لحظه امکان حمله دوم بود برای همین، این شرایط برایم تفاوت زیادی با بقیه ماموریتهایم داشت. جوری که در ابتدا شوکه بودم. با این حال، سعی کردم خود را با محیط وقف دهم. فقط در تجربه اول برایم کمی سخت بود، ولی بعد عادی شد. بار اول استرس داشتم، آرامتر وارد ساختمانهای هدف حمله میشدم، جلوی در می ایستادم، آسمان را نگاه میکردم که ببینم پهباد یا موشک حمله نکند، تجربه اولم بود و حس خیلی بدی داشتم و نمیدانستم چه چیزی در انتظارمان است. دیدن این حجم از شهید در یک حادثه برایم خیلی دردناک بود. ولی بعد از آن برایم عادی شد و با دل قرص رفتم. چون روحیه بچهها را دیدم، دیگر ترسی نداشتم. به طور عجیبی تمام حس ترسم از بین رفت. در آن لحظات فقط برایم مهم بود که حتی یک جان را هم نجات دهم و بتوانم باری از روی دوش کسی بردارم. همین انگیزه باعث میشد که بتوانم ادامه دهم.»
انگیزه بعد از نجات سه نفر از زیر آوار
امیرحسین و همکارانش وقتی، در دل یک حادثه سه نفر را زنده بیرون آوردند، انگیزهشان بیشتر و دلشان هم قرصتر شد. امیرحسین دیگر با احتیاط وارد ساختمانهای فروریخته نمیشد، از صدای پهباد و موشک نمیترسید و در کنار همکارانش لحظه به لحظه برای نجات تلاش میکرد: «در یک حادثه، سه ساحتمان را در یک کوچه تخریب کرده بودند. یک ساختمان اداری و دو مسکونی. بچههای نیروی انتظامی و ارگانهای دیگر هم در آنجا مستقر بودند. تمام شیشههای خانههای آن خیابان بر اثر موج انفجار شکسته بود. یک ساختمان پنج طبقه به طور کامل خراب شده بود، البته پیش از انفجار، بیشتر آنجا تخلیه بود. با این حال پنج نفر زیر آوار بودند. همانجا، سه نفر را با همکاری بچههای امدادگر استان گیلان زنده خارج کردیم. دو نفر هم در ساختمان بغلی شهید شده بودند. اکثرا زمان خروج گیر افتاده بودند. بعد از ادامه عملیات، پیکر ده شهید را در خروجی ساختمان بیرون آوردیم. میگفتند 25 نفر در طبقه منفی دو جلسه داشتند که به خاطر شدت آوار هیچ راه دسترسی به آنها نداشتیم. تا نه صبح آنجا بودیم و بعد ما رفتیم آتشنشانی و تیم هلالاحمر تهران وارد شدند و آواربرداری طبقات منفی آغاز شد. با این حال وقتی توانستیم سه نفر را در میان آوار زنده ببینیم، انگیزه زیادی پیدا کردیم تا بتوانیم در میدانهای نبرد، با روحیه بالا کار کنیم.»
حسی عجیب بعد از شهادت همکاران
امیرحسین، چهار روز در تهران بی وقفه کار کرد. صحنههای زیادی را به چشم دید. او آن روز غمگین شهادت همکارانش را هم با چشم خود دید. آن در لحظهای که افتادن یک پتو از خودرویشان، او را دیرتر به صحنه حمله کشاند: «آن روز که همکارانم شهید شدند، من آنجا بودم. دلهرهای در دلمان ایجاد شده بود. ما یک سوله ورزشی استراحت میکردیم که اعلام کردند منطقه مسکونی را زده اند. ما برای آواربرداری اعزام شدیم. بچههای گیلان و قزوین هم بودند. به سمت محل حادثه رفتیم. وقتی به محل رسیدیم، در چند قدمی آنجا، در یک سر بالایی پتوی یکی از بچهها از پشت ماشین افتاد. ایستادیم پتو را برداشتیم و بعد از دوباره حرکت کردیم، وقتی داشتیم به سمت بالا می رفتیم، یکی از بچههای امدادگر را از دور دیدیدم، داشت فریاد می زد که دور بزنید، برگردید، ما نمیدانستیم چه اتفاقی افتاده، فقط دور زدیم که همان لحظه صدای انفجار وحشتناکی آمد و در بیسیم اعلام کردند یکی از آمبولانسهای ما را زدهاند. وقتی نام امدادگرانمان را در لیست شهدا دیدیم، شوکه شدیم. من وقتی به تهران آمدم با آن دو نفر آشنا شدم. در وقتهای استراحت و وعده غذایی کنارشان بودم. بعد از این حادثه حس غریبی داشتم. یک ترسی در دلم ایجاد شد. ولی با این حال بیشتر تشویق شدیم که بمانیم و کمک کنیم. دو روز آنجا ماندیم و بعد دستور دادند که باید برگردیم. ما با ناراحتی به استانمان برگشتیم. ولی از آن روز تا به الان آماده باش ایستادهایم تا ما را دوباره اعزام کنند. در استان خودمان هم به خاطر حملات آمادهباش هستیم. با اینکه به استان برگشتیم، ولی فقط دو ساعت برای استحمام و رفع دلتنگی به خانههایمان سر زدیم و دوباره به پایگاه برگشتیم و آمادهباش هستیم.
16 ساعت عملیات زیر پهبادها
ملکی زاده، شش سال است که داوطلبانه با جمعیت همکاری میکند. از طریق دوستانش هلالاحمر را شناخت و بعد از آن دیگر نتوانست از جمعیت دل بکند: «همکاری در جمعیت باعث میشود، حس حمایت و نوعدوستی را تجربه کنیم. وقتی روحیه بچهها را میبینم، دلم می خواهد در کنارشان باشم. دلم میخواهد به مردم کمک کنم. چون میدانم این اتفاق در زندگی شخصیمان تاثیر دارد و دعای خیر مردم همیشه همراهمان است. درواقع به من لحظه آخر اجازه اعزام دادند. درواقع من جایگزین یک امدادگر دیگر شدم. با اشتیاق رفتم و حس خیلی خوبی بود. حتی امتحان دانشگاه داشتم و امتحان برقرار بود. کلی خودم را برای این امتحان آماده کرده بودم، ولی وقتی قرار شد به تهران اعزام شوم، امتحانم را رها کردم و با خودم گفتم میروم که انشاءلله سربلند شوم و بتوانم باری از روی دوش دیگران برداشتم. این تجربه برایم خیلی متفاوت بود. اینکه 16 ساعت در یک خیابان کار کردیم که چندین بار ریزپرنده رد شد و صدای انفجار بالای سرمان بود، برایم حسی متفاوت داشت.»
ماجرای تلخ کودک بازمانده
این امدادگر پرتلاش به صحنه تلخ و دردناکی که دیده است اشاره میکند و میگوید: «کنار همان ساختمانی که سه نفر را زنده پیدا کردیم، یک کودک زنده را هم خارج کردیم. دختربچه، چهار سالهای که ستون ساختمان روی پایش افتاده بود و باعث شکستگی پا شده بود، انگار لحظه حادثه داشت فرار میکرد. وقتی او را بیرون آوردیم گریه میکرد و میگفت خانوادهام همینجا هستند و زنده اند. هرچه گشتیم، کسی را پیدا نکردیم. وارد ساختمان وسط شدیم و درنهایت، پیکر خانوادهاش را پیدا کردیم. تقریبا چهار نفر بودند. دختربچه گریه میکرد و اصلا نمیتوانستیم آرامش کنیم. درد داشت و مرتب پدر و مادرش را میخواست. تا اینکه اورژانس او را با خود برد. این صحنه واقعا برایم دردناک بود. به نظرم بعد از این اتفاقات، تمام بچههای امدادگر، باید به جلسات مشاوره بروند، پیشهم باشند و در مورد مسایلی که دیدند با هم صحبت کنند، تا بتوانند این مسایل را راحتتر هضم کنند. مطمئنا این تصاویر هیچوقت از ذهن ما پاک نخواهد شد. فقط باید با این موضوعات کنار بیاییم تا به روند عادی زندگیمان برگردیم. با این وجود من خودم همچنان کنار مردم می مانم و دست از کار نمیکشم. همین الان هم شیفت هستم و اصلا به خانه ام سر نزدم. ما عاشق کمک به مردم کشورم هستم.» / سیما فراهانی