به گزارش پایگاه اطلاعرسانی جمعیت هلالاحمر؛ در زندگی هر فردی، لحظاتی وجود دارند که به شدت تعیینکننده و سرنوشتساز هستند. روز ۲۲ خرداد ماه یکی از آن روزها برای آتنا ذبیحی بود؛ فرمانده تیم سحر استان تهران، آن شب مهمان داشت. همه چیز به نظر آرام و خوشایند میرسید. مهمانی خودمانی با حضور خانواده و دوستان نزدیک برگزار شد و همه در حال شادی و خوشحالی بودند. اما در پس این شادی، واقعیتی تلخ در حال شکلگیری بود که زندگی او و خانوادهاش را تحت تأثیر قرار میداد. آن شب، وقتی همه در خواب بودند، در میانه شب، ناگهان صدای زنگ گوشی همسرش او را از خواب بیدار کرد. این صدا، آغاز یک روز پرتنش و مسئولیتپذیری بود که هیچگاه فراموش نخواهد کرد. او نمیدانست که این شب، به زودی به یک چالش بزرگ تبدیل خواهد شد و تمام آرامش و شادیاش را تحت تأثیر قرار خواهد داد. آتنا ذبیحی در آن شب شوم، پس از شروع حملهها، به همراه همسرش که مسئول امداد و نجات منطقه ۲۲ تهران است، وارد میدان شد و لحظههای پرتنش و پر خطری را تجربه کرد.
شب شوم حمله
فرمانده تیم سحر، از روز اول جنگ میگوید: «روز ۲۲ خرداد ماه، یکی از بستگانمان مهمان خانه ما بودند. آن شب، مهمانی خودمانی را در خانه برگزار کردیم. همه چیز به خوبی پیش میرفت و شب، وقتی که خوابم عمیق شد، ناگهان گوشی همسرم زنگ خورد. همسرم مصطفی رضایی، مسئول امدادونجات منطقه 22 تهران است. صدای زنگ گوشیاش مرا از خواب بیدار کرد. همسرم در حال صحبت با امدادگران و همکارانش بود. او در اتاق پسرم به آرامی صحبت میکرد. بعد متوجه شدم که او لباس پوشیده و به از خانه خارج میشود. در آن لحظه، احساس نگرانی عمیقی به من دست داد. حتی تصور کردم که یکی از آشنایان، فوت کرده است. این فکر به ذهنم خطور کرد که شاید همسرم به خاطر این موضوع میخواهد از من دور بماند و به من چیزی نگفته است. بلند شدم و از او پرسیدم کجا میرود. او با نگرانی گفت: «هیچی نگو، هیچی نگو!» این جمله قلبم را به تپش انداخت. گفتم: «چی شده؟ به من نمیخوای بگی؟» او پاسخ داد که به سمت پایگاه چیتگر میرود تا بچهها را جمع کند. گفت به تهران حمله شده! این خبر مرا به شدت نگران کرد. در حالی که مهمانان در خانه بودند، من تصمیم گرفتم که آنها را بیدار نکنم و تا صبح منتظر بمانم.»
حمایت روانی امدادگران
«صبح روز جمعه، همسرم در حال پیوستن به عملیات بود و من در این بین استرس زیادی را تحمل میکردم. احساس میکردم که باید به عنوان یک فرمانده، مسئولیتهایم را به خوبی انجام دهم. برای همین به منطقه رفتم. از طرفی دختر 7 سالهام با شنیدن صدای انفجار ترسیده بود. پسر و دخترم را به مهمانانم سپردم و من هم به اداره رفتم و به جمع امدادگران پیوستم. ظهر بود که اولین اکیپ از صحنه حادثه به اداره برگشتند. وقتی حال و روزشان را دیدم، به همسرم گفتم که امدادگران و عملیاتیها نیاز به حمایت روانی بیشتری دارند. در پایگاه، ما با بیسکویتهایی که همراه داشتیم از بچهها پذیرایی کردیم و با آنها صحبت کردیم. از طرف دیگر، دخترم به شدت ترسیده بود و هر لحظه زنگ میزد تا بپرسد که چرا به خانه نمیآیم. این نگرانیها مرا بیشتر تحت فشار قرار میداد.»
اشک برای خواهر
ذبیحی به روزی اشاره میکند که مجبور شد، دختر خردسالش را در اداره نزد همکارانش بگذارد و به صحنه یک حادثه انفجار برود: «چند روز بعد، در تاریخ ۲۶ خرداد، خبر انفجار در خیابان صابونچی را شنیدیم. ساختمانی فروریخت و مهد کودکی در نزدیکی آن قرار داشت. من به همراه تیمم به محل حادثه اعزام شدم و با صحنهای دلخراش مواجه شدم. یاد دوران کودکی فرزندانم در مهد کودک به شدت مرا تحت تأثیر قرار داد. اتفاقا آن روز دخترم از بس بی تابی میکرد او را همراه خودم به اداره برده بودم. وقتی قرار شد به صحنه حادثه اعزام شویم، مجبور شدم دخترم را به همکارانم بسپارم. در حالیکه به شدت اشک میریخت و نمیخواست از من جدا شود، او را به همکارانم سپردم، آنها سر او را گرم کردند و من به صحنه اعزام شدم. در آنجا خانوادههایی را دیدم که به شدت نگران بودند و یکی از خانمها به شدت گریه میکرد، زیرا خواهرش زیر آوار مانده بود. به عنوان فرمانده، به این خانوادهها اطمینان دادم که ما اینجا هستیم و تمام تلاش خود را برای کمک به آنها خواهیم کرد. در این شرایط، تنها کاری که میتوانستیم انجام دهیم، گوش دادن به درد و دل آنها بود. ما تمام تلاش خود را کردیم تا به آنها آرامش دهیم و از این صحنه دورشان کنیم. چراکه هر لحظه امکان انفجار دوباره وجود داشت.»
روزهای عجیبی بود
«در آن روزها برادرم که در مازندران زندگی میکند، مرتب با من تماس میگرفت و از من میخواست که بچهها را بردارم و پیش آنها بروم. اما من به برادرم گفتم که فرمانده هستم و اینجا تعهد دارم. از طرفی مصطفی نیز در عملیاتها حضور دارد. اگر هر اتفاقی قرار است بیفتد، باید برای ما چهار نفر بیفتد. پسرم گاهی در خانه تنها بود و گاهی او را پیش خواهرشوهرم که در کرج است، میبردم. عصرها به کرج میرفتم و پسرم را میدیدم و دوباره برمیگشتم. دخترم هم بیشتر مواقع کنار من بود. روزهای عجیبی بود که هیچگاه از ذهن من پاک نخواهد شد. از طرفی نگران فرزندانم بودم، از طرفی خانوادهام نگران ما بودند، از طرف دیگر شوهرم در عملیاتها حضور داشت. حتی روزی که امدادگران ما شهید شدند، شوهرم آنجا بود. گوشی تلفنش خاموش شد و من تقریبا احساس کردم که او را از دست دادهام. این فشارهای روانی تحملش سخت بود. در این حین باید، به مردم آسیبدیده هم کمک میکردیم و دلگرمی امدادگرانمان میشدیم. با این حال همه این کارها را با جان و دل انجام میدادم، چون من عاشق کارم هستم.»
12 روز ایستادگی
ذبیحی 12 روز به صورت آمادهباش، پای کار بود و لحظهای درنگ نکرد. حاضر نشد صحنه را ترک کند و زندگیاش را وقف این روزها کرد تا بتواند تسکینی باشد بر دل مردم زخمی: «روزها به سرعت گذشت و ما به مدت ۱۲ روز در حالت آمادهباش بودیم. هر شب گوشی من روشن بود و هیچ وقت خاموش نمیشد. این روزها، به خاطر مسئولیتهایی که به عهده داشتم، هیچ وقت احساس آرامش نداشتم. من به عنوان کارشناس جوانان جمعیت هلالاحمر و فرمانده تیم سحر، تمام تلاشم را کردم تا به خانوادهها و همکارانم کمک کنم. در نهایت، جنگ و بحرانها بر زندگی من تأثیر عمیقی گذاشت. روزهایی که شاهد شهادت همکارانم بودم، هیچ وقت از یادم نمیرود. مسئولیتهای من به عنوان یک فرمانده و امدادگر، مرا به چالش کشید و به من آموخت که چگونه باید در سختترین شرایط آرامش خود را حفظ کنم و به دیگران کمک کنم. این تجربهها نه تنها به من قدرت و استقامت بخشید، بلکه به من یاد داد که در مواقع بحرانی، همدلی و همیاری با دیگران چقدر اهمیت دارد. من از این روزها درسهای زیادی گرفتم و امیدوارم که بتوانم در آینده نیز به دیگران کمک کنم و در کنار آنها باشم.» / سیما فراهانی