به گزارش پایگاه اطلاعرسانی جمعیت هلالاحمر؛ همگی یک صدا میگفتند، برگرد. درست همان زمانی که با دستانش، سنگها و آجرهای فروریخته ساختمان را گرفته بود، تا بتواند به جلو برود. در مقابلش مصدومی جوان، میان تلی از خاک و غبار، افتاده بود و پشت سرش، آن بیرون همگی فریاد میزدند که نرو. سعی میکرد تمام دلهرههایش را نادیده بگیرد، سعی میکرد نشنود، فریاد مردم را که بیرون از ساختمان، سعی داشتند او را از این کار منصرف کنند. فقط به جلو نگاه میکرد. به چشمان مردی که خسته، زخمی و شوکهشده روی زمین افتاده بود و برای بقا، برای ادامه زندگی میجنگید. مردی که التماس میکرد، بهزاد او را تنها نگذارد. او در شرایطی، معجزه زندگی آن مصدوم شد که خودش هم معجزهوار زنده ماند. 40 دقیقه درون ساختمان فروریخته ماند، از میان خاک و غبار و سنگ و آجر به سختی گذشت و مرد زخمی را تنها نگذاشت. امدادگر جمعیت هلالاحمر استان تهران، وقتی نجواهای مرد زخمی را شنید، نتوانست مقاومت کند. کنار او ماند و تا آخرین لحظه تلاش کرد.
14 روز ایستادگی
بهزاد سرلک، یکی دیگر از قهرمانان بیادعای جمعیت هلالاحمر است. قهرمانانی که این روزها، بیشتر از هر زمان دیگری، توانستند ثابت کنند که مرد میدان هستند. رسیده بود آن روزی که عیار واقعی خود را در میدان مبارزه، به منصهظهور بگذارند. بهزاد سرلک، بدون هیچ ادعایی، 14 روز در میدان جنگ ماند، ایستادگی کرد، به خانهاش نرفت، استراحت نکرد و کنار مردم ماند. او روایتی متفاوت از قصه یک نجات در دل آوار ساختمانی موشکزده، دارد و میگوید: «آن روز برای انجام ماموریت به محل یک حادثه اعزام شدیم. ساختمان تقریبا نیمهآوار بود و شرایط ایمنی مساعدی نداشت. نمای ساختمان و راهپلهها کاملا فروریخته بود. من برای نجات یک مصدوم وارد ساختمان شده بودم که همزمان صداهایی را از بیرون شنیدم. همگی فریاد میزدند، بیا بیرون، ساختمان میریزد. من به صداها گوش نکردم. یک درز بین راه پله و پاگرد وجود داشت که از آنجا وارد نیم طبقه شدم. با سختی زیاد، از روی آوار، سنگها و آجرهای ساختمان را میگرفتم و به سمت مصدوم میرفتم. در یک لحظه با او چشم در چشم شدم که ملتمسانه نگاهم میکرد. آن مرد، روی زمین افتاده بود، کنارش یک ستون بود که دیوارهایش ریخته و شبیه یک بند شده بود. او راه هوایی داشت و میتوانست نفس بکشد. وقتی بالای سرش رسیدم، دیدم از هیچ طرف راهی نیست که او را پایین ببرم. خودم تنها بودم و کمکی نداشتم. مصدوم هم با نجوایی مظلومانه پرسید، مردم آن بیرون چه میگویند. گفتم چیزی نیست، تو نگران نباش. وقتی از کنارش کمی دور میشدم، میفهمیدم که ترسیده است. تصور میکرد، به خاطر نجات جان خودم و حرف مردم، از ساختمان خارج میشوم و او را تنها میگذارم.»
خروج بدون کمک؛ هرگز
شاید مرد مصدوم هم نمیدانست که امدادگر هلالاحمر، تا آخرین لحظه کنارش خواهد ماند. شاید تصور میکرد که زندگی همانجا برایش تمام شده و دیگر امیدی نیست. ولی فرشته نجاتش او را تنها نگذاشت: «در یک لحظه که از او دور شدم، با صدایی وحشت زده گفت، هرطور شده میتوانم حرکت کنم و با تو بیایم. میگفت من هرکاری که شما بگویید انجام می دهم. بلافاصله سعی کردم او را آرام کنم. اطمینان دادم که هرگز بدون کمک به او، از آن ساختمان خارج نخواهم شد. سرتا پای مصدوم را چک کردم، تا ببینم که آسیب جدی نداشته باشد. همان اول فشارش را گرفتم، وقتی پنج دقیقه بعد، دوباره فشارش را گرفتم، فهمیدم افت فشار شدید دارد. همزمان درد زیادی در ناحیه شکم داشت. همانجا فهمیدم که خونریزی داخلی دارد. از طرفی کتفش هم در رفته بود که آن را هم موقتا درمان کردم. بلافاصله از میان آوار رفتم پایین و یک کلاه ایمنی برایش آوردم، آن را روی سرش گذاشتم که هنگام حمل آسیبی به سرش وارد نشود. با همان شرایط، با سختی زیاد او را به سمت پایین حمل کردم. از یک طرف دستم را به سنگ ها گرفته بودم و از طرف دیگر او را حمل میکردم، به او گفتم سنگینیاش را روی من بیندازد. آرام آرام او را به سمت پایین هدایت کردم.»
45 دقیقه تا نجات
مصدوم مرد جوانی بود که مرتب ذکر میگفت. گاهی اوقات از شدت شوک، حرفهای بیربط میزد. بهزاد سعی میکرد، همزمان حمایت روانی را هم انجام دهد و او را آرام کند: «مصدوم در راه گاهی اوقات دلهرهای عجیب به سراغش میآمد و میگفت وسایلم چه میشود. مدارکم کجاست. من هم به او قوت قلب میدادم و میگفتم نترس، چیزی نمیشود. در آن لحظات، از بیرون فریاد میزدند که زودتر تخلیه کنید، ممکن است دوباره حمله شود. ولی چون شرایط حاد مصدوم را نمیدانستند، این حرف را میزدند. من هم جلوی مصدوم نمیخواستم به آنها حرفی بزنم و بگویم که نمیتوانم او را تنها بگذارم. لحظات بسیار سختی بود. دقایق به کندی میگذشت. کنارمان بعضی از ستونها میافتادند و کابلها رها میشدند. هر لحظه امکان آوار وجود داشت. تاریک بود و حتی زیر پایمان را نمیدیدیم. سطح اکسیژن کم میشد و تاریکی بیش از حد. با این حال 45 دقیقه گذشت و من بالاخره توانسته بودم، مصدوم را نجات دهم.»
من بهترین کار را انجام دادم
امدادگر هلالاحمر در هیچکدام از آن ثانیههای دلهرهآور، به جان خودش فکر نکرد. برای خودش نترسید. در آن لحظات، فقط به نجات فکر میکرد: «وقتی میدیدم که آن مرد برای بقا، تلاش میکند، من هم میخواستم هر طور شده، او را سالم از ساختمان خارج کنم. به چشم میدیدم که همنوع خودم، تا این حد اذیت میشود و برای زنده ماندن تلاش میکند. برای همین نمیتوانستم به خودم اجازه دهم در این شرایط او را رها کنم. وقتی به بیرون رسیدیم، مصدوم دستم را فشار داد و گفت خدا به تو خیر دهد. بقیه سعی داشتند با او صحبت کنند، ولی او مرتب به من میگفت خدا خیرت دهد. همان زمان بقیه دورم را گرفتند و گفتند چرا این کار را انجام دادی. ولی با خودم فکر کردم که چندین سال در جمعیت کار کردم برای همچین روزی؛ من آموزشهای فشردهای را در جمعیت گذراندم، سالها وقت گذاشتم که فقط بتوانم در چنین روزهایی، حتی شده یک نفر را نجات دهم. من بهترین کار را انجام دادم.»
11 سال خدمت عاشقانه در جمعیت
بهزاد سرلک، عضو داوطلب جمعیت هلالاحمر است که سال ها بدون هیچ چشمداشتی در بحرانهای مختلف کشور، همراه مردم بوده است. 11 سال است که داوطلبانه و عاشقانه در جمعیت خدمت میکند. او با افتخار میگوید: «من باید کنار مردم میماندم. از روز اول حادثه، در اداره بودم و در اکثر ماموریت ها شرکت کردم. در این مدت حتی یک بار هم به خانهام سر نزدم. با اینکه نگران همسرم بودم. او در چنین شرایطی در خانه تنها بود و من نمیتوانستم کنارش باشم. این موضوع آزارم میداد. ولی باید به مردم خدمت میکردم. مردمیکه چنین جنگی به آنها تحمیل شده بود و بی گناه با جانشان بازی میشد. نمیتوانستم پشت هموطن خودم را خالی کنم. باید تمام آموزشهایی را که در جمعیت دیده بودم، اینجا پیاده میکردم تا باری از روی دوش مردم بردارم. تا حداقل در این شرایط کمتر آسیب ببینند.» / سیما فراهانی