امروز چهارشنبه  ۱ مرداد ۱۴۰۴

روایت؛ آخرین تماس مجتبی

مصطفی رضائی، مسئول امداد و نجات منطقه ۲۲ تهران، از سخت‌ترین لحظه جنگ تحمیلی 12 روزه می‌گوید.

به گزارش پایگاه اطلاع‌رسانی جمعیت هلال‌احمر؛ بهت‌زده و شوکه به چهره‌اش نگاه می‌کرد. باور نمی‌کرد که مجتبی دیگر نمی‌خندد، حرف نمی‌زند، نفس نمی‌کشد. انگار نه انگار که، تا دقایقی قبل پر از شور زندگی بود. پر از انگیزه برای نجات؛ مصمم برای کمک؛ حالا تمام آن آرزوها و آن شور، در یک لحظه خاموش شده بود. او را به محل معراج شهدا آورده بودند. لباس امدادی‌اش را هنوز بر تن داشت. سکوت سنگینی که از پیکر بی‌جانش برمی‌خاست، فریاد ناگفته‌ی فاجعه بود. مصطفی همچنان به او خیره شده بود. به این امدادگر بیگناه که دشمن جنایتکار، از آنسوی مرزها، مستقیم او را نشانه گرفته بود. ناگهان موبایل مجتبی زنگ خورد و این سخت‌ترین لحظه در جنگ 12 روزه، برای مسئول امدادونجات منطقه ۲۲ بود. باید گوشی تلفن مجتبی ملکی را پاسخ می‌داد و به خانواده نگرانش آنسوی خط، خبر تلخ را می‌رساند. صدای زنگ‌های پی در پی، حکم مرگ را در گوشش تکرار می‌کرد. با دستانی لرزان، تلفن را پاسخ داد و صدای برادر مجتبی را شنید: «الو مجتبی، خوبی؟!» اما مجتبی خوب نبود. مجتبی دیگر نبود. دیگر جانی نداشت که بتواند خوب باشد. مصطفی رضایی، این خبر تلخ را به خانواده ملکی داد و آن شب شوم به سخت‌ترین شب امدادی تبدیل شد.

۱۰ دقیقه پر التهاب

مصطفی رضائی، مسئول امدادونجات منطقه ۲۲ تهران، از ساعت اولیه تا پایان روز جنگ با تمام توان حضور داشت و لحظه‌های تلخ، دلهره‌آور و پرخطری را تجربه کرد. صحنه‌هایی که حتی یادآوری‌اش هم او را آزار می‌دهد، با این حال چندین شبانه‌روز در میدان نبرد، ایستادگی کرد: «روز جمعه ۲۳ خرداد ماه ساعت ۳:۳۰ دقیقه بامداد، در خانه بودم که صدای مهیبی شنیدم. بیدار شدم فهمیدم که رژیم صهیونیستی به وطن ما حمله کرده است. بلافاصله، با همکاران تماس گرفتم و سریعا خودم را به پایگاه چیتگر رساندم. ساعت ۴ بامداد اولین ماموریت با ۶ تیم عملیاتی آغاز شد. بعد از اتمام ماموریت در ساعت ۶:۳۰ ، توسط مرکز فرماندهی EOC به منطقه دیگری که مورد حمله موشکی قرار گرفته بود، اعزام شدیم. با تیم‌هایی از منطقه ۲۲، رباط کریم، شهرری و کرج به منطقه حادثه‌دیده رفتیم. بعد از رسیدن به منطقه با ساختمانی ۳ طبقه مواجه شدیم که تخریب شده بود. فورا ۳ تیم با تجهیزات کامل به زیرزمین ساختمانی که تعدادی مصدوم و شهید در آنجا بود، فرستاده شد. ۲ تیم هم به عنوان پشتیبان بیرون ساختمان مستقر شدند. با تلاش‌های نیروهای امدادی حدودا ۶ مصدوم از زیر آوار خارج شد. دقایقی از تلاش‌های نیروهای عملیاتی نگذشته بود که انفجاری مهیب در منطقه حادثه رخ داد. کل محوطه پر از خاک شد و سنگ‌ها تا چند صد متری پرتاب شدند. نیروهایی که نزدیک ساختمان بودند، سریعا محل را ترک کردند. در اثر برخورد سنگ، کلاه من نیز شکست. در همین لحظه تلفنی در حال گزارش و درخواست تجهیزات لازم، برای ادامه عملیات بودم که صحنه‌ای وحشتناک را دیدم. همان لحظه تلفنی گفتم یا ابوالفضل بچه‌ها زیر آوار ماندند و تماس را قطع کردم. ۱۲ نفر از بچه‌های هلال‌احمر زیر آوار بودند، ۱۰ دقیقه پر التهاب، دلهره‌آور و نگران‌کننده را تجربه کردم. قلبم تند تند می‌زد، لحظاتی که گویا تمامی نداشت.»

نذری برای سلامتی رفقا

مصطفی هنوز نمی‌دانست که چه اتفاقی برای تیم امدادگران افتاده است، هنوز نمی‌دانست که آنها زنده‌اند یا نه. وحشت کرده بود و برای سلامتی دوستانش دعا می‌کرد: «نزدیک ساختمان شدم تا خبری از وضعیت دوستانم که زیر آوار بودند، بگیرم. همان لحظه برای سلامتی آنها نذر کردم. تا اینکه دیدم، تمام نیروها یک به یک بیرون آمدند. اما با چهره‌ها و لباس‌هایی خاکی و مصدومیت‌هایی سطحی؛ با ورود پزشک هلال‌احمر، نیروهایی که آسیب دیده بودند، بصورت سرپایی مداوا شدند. با هماهنگی‌های بعمل آمده، تیم‌های پشتیبانی از منطقه ۲۲، واکنش سریع استان تهران و تیم‌های عملیاتی از استان البرز وارد منطقه شدند. مجددا بعد از عادی شدن شرایط، تیم‌های عملیاتی گروه به گروه، بصورت ایمن وارد ساختمان آسیب‌دیده شدند. متاسفانه چندین مصدومی‌که زیر آوار مانده بودند، در اثر انفجار دوم شهید شدند، تعدادی دیگر از شهدا نیز از زیر آوار خارج شدند و عملیات تا ظهر همان روز ادامه داشت.»

حمله مجدد و شهادت امیرحسن جمشیدپور

با توجه به کمتر شدن حجم عملیات، با هماهنگی صورت گرفته، یک تیم در منطقه ماند و نیروهای دیگر برای استراحت و تجدید قوا به منطقه ۲۲ رفتند. این عملیات تا چند روز و تا خارج کردن آخرین شهید از زیر آوار ادامه داشت: «روز دوشنبه ۲۶ خرداد ماه، در پایگاه آماده‌باش بودیم که ساعت ۱۶:۴۵ صداهایی مهیب، نزدیک شهرک شهید باقری منطقه ۲۲ شنیده شد. با هماهنگی‌های لازم، یک تیم پیشرو از منطقه ۲۲ جهت ارزیابی به محل حادثه، اعزام شد. یک تیم نیز از سازمان امداد، به تیم پیشرو ملحق شدند و به محوطه موشک باران شده، رفتند. ۱۵ دقیقه گذشت که از سوی ستاد فرماندهی دستور اعزام تمام تیم‌های عملیاتی صادر شد. سریعا به منطقه حادثه دیده رفتیم و وارد محوطه شدیم. افرادی که زخمی‌شده بودند را با آمبولانس به بیرون و تحویل اورژانس دادیم. ۴۵ دقیقه از موشک باران اولیه نگذشته بود که مجددا توسط پهپاد، حمله صورت گرفت. چند نفر از نیروهای نظامی زخمی و شهید، وسط جاده افتاده بودند. تمام نیروها کنار جاده و زیر درختان پناه گرفته بودند و یا به سمت درب خروج می‌رفتند. در همین لحظه امیرحسن جمشیدپور که نزدیک نیروهای دیگر، پناه گرفته بود، متوجه یک مصدوم شد که وسط جاده افتاده بود. همان لحظه، سریعا جهت کمک و امدادرسانی به سمتش رفت که متاسفانه توسط پهپاد مورد حمله مستقیم قرار گرفت و بدنش تکه تکه شد. من با فاصله‌ای نسبتا کم شاهد این اتفاق بودم. به دلیل حملات مجدد نمی‌توانستیم به سمتشان برویم.»

لحظاتی سخت و باور نکردنی

«پهپادها، بالای سرمان در حال حرکت بودند و همینطور که نیروهای امدادی خارج می‌شدند، آنها را مورد حمله قرار می‌دادند. حدودا ۱۵ نفر از نیروهای امدادی به منطقه‌ای که وسعتش حدودا ۱۰۰ متر بود، رسیدند. در همین لحظه نیز مجتبی ملکی، بعد از تحویل مصدوم به اورژانس، مجددا جهت امدادرسانی با آمبولانس به این محوطه رسید. با بهنام حضرتی از آمبولانس پیاده شدند که متاسفانه خودرو، مورد حمله موشکی قرار گرفت و در آتش سوخت. در اثر شدت انفجار و اصابت ترکش، مجتبی ملکی به شهادت رسید. نیروهای امدادی محل حادثه را موقتا ترک کردند و منتطر ماندند تا شرایط آرام شود. باز هم منطقه، موشک باران سنگینی شد‌. در همین فواصل دکتر کولیوند هم رسید. او برای خارج کردن دو شهیدمان، وارد محوطه و محل حادثه شد. درنهایت پیکر ۲ همکار عزیزمان به مکانی دورتر انتقال داده شد. در همین شرایط به من گفتند که به منطقه شهدا بروم، تا آنها را شناسایی کنم. به آنجا که رسیدم متوجه شدم تعدادی از شهدا را مستقیما به معراج شهدا برده‌اند. در آن محل فقط شهید مجتبی ملکی بود، لحظاتی سخت و باور نکردنی را تجربه کردم. با بهت و اندوه به چهره مجتبی می‌نگریستم. اصلا برایم قابل باور نبود.»

زبانم بند آمده بود

مصطفی سخت‌ترین و تلخ‌ترین لحظه‌اش را اینطور روایت می‌کند: «در همین لحظه صدایی شنیدم. صدای زنگ موبایل بود. به من گفتند گوشی مجتبی مرتب زنگ می‌خورد. خانواده مجتبی مدام زنگ می‌زدند، تا خبری از او بگیرند. در شرایطی قرار گرفته بودم که نمی‌دانستم چکار کنم. نمی‌دانستم چطور و چگونه این خبر را به خانواده‌اش بدهم. بالاخره تلفنش را جواب دادم. آن طرف خط برادرش بود. زبانم بند آمده بود. نفهمیدم چطور خبر شهادتش را دادم. بعد از شناسایی پیکر مجتبی، قرار شد، شهید ملکی را به معراج شهدا منتقل کنند. بعد از آن محل را ترک کردم و به سمت پایگاه آزادراه تهران شمال رفتم تا حالی از دوستان مجتبی، بپرسم و همدردی کنم. سکوت عجیبی کل پایگاه را فرا گرفته بود. همه بچه‌ها در بهت بودند. مدتی را آنجا ماندم. بعد از آن محل را ترک کردم و به پایگاه چیتگر برگشتم. آنجا هم بچه‌ها شرایط روحی خوبی نداشتند. چون هم مجتبی ملکی و هم امیرحسن جمشیدپور از دوستانشان بودند. شب سختی گذشت و انگار صبح نمی‌شد، روز بعد اما باید عملیات انجام می‌شد. بچه‌ها اما دیگر مثل سابق نبودند. این بار با شجاعت بیشتری وارد نقاط هدف حمله شدند.» / سیما فراهانی 

 

 

0
/
۱۴۰۴/۰۴/۳۱- ۱۴:۳۱
/
متن دیدگاه
نظرات کاربران
تاکنون نظری ثبت نشده است
لینک کوتاه