به گزارش پایگاه اطلاعرسانی جمعیت هلالاحمر؛ وقتی خشم زمین میگیرد و غرش آن دلمان را میلرزاند، وقتی قطرههای باران سیلاب به راه میاندازد، وقتی در اثر شاخبهشاخ شدن خودروها زخم میخوریم و مهمتر از همه وقتی در خواب بوده و زخم ناسور جنگ نواخته میشود و باز هم دلمان میلرزد، امیدمان بعد از خدای مهربان به نیروهایی است که فداکارانه به سراغ ما میآیند و پناه دل بیپناهمان میشوند.
فداکارانی با لباس سرخ؛ روایت خدمت بیوقفه داوطلبان هلالاحمر در روزهای جنگ صهیونیستی
سپیدهدم روز بیستوسوم خردادماه، زمانی که بسیاری از ما در آرامش خواب بودیم، آژیرهای خطر بیداد کردند و موشکهای رژیم صهیونیستی بر طبل جنگ کوبیدند. بمبهایی که نهفقط خانهها، بلکه دلها را نیز لرزاندند.در همان ساعات هولناک و پرالتهاب، وقتی آوار جنگ بر سر مردم سایه انداخت، مردان و زنان فداکار هلالاحمر، با ردای سرخ انسانیت، بیدرنگ به میدان آمدند.داوطلبان جمعیت هلالاحمر کلانشهر تبریز، بار دیگر نشان دادند که در لحظات سخت، تنها به یک چیز میاندیشند: نجات جان انسانها.آنان در شب و روزهای پراضطراب جنگ تحمیلی صهیونیستی، با تمام توان و امکانات خود، در کنار مردم ماندند؛ از امدادرسانی سریع گرفته تا مراقبت از مجروحان، از توزیع اقلام ضروری تا تسکین دلهرههای کودکان.
با سه نفر از امدادگران هلالاحمر تبریز همکلام شدیم تا مأموریت خود در اولین روز جنگ را روایت کنند. در این گفت وگو به جهت رعایت امانت، از نامبردن مکانهای نظامی خودداری شده و تنها به ذکر مأموریت اشاره میشود.
حس خوب یاری کردن
با اولین داوطلب جوان امدادگر صحبتهایمان آغاز میشود. علی آهنگاران از آن جوانان پرشوری است که از سن ۲۰ سالگی بهعنوان نیروی داوطلب هلالاحمر کار امدادونجات را شروع کرده ولی رشته تحصیلیاش ارتباطی به امدادونجات ندارد. علی اینطور روایت میکند: «بعد از دیپلم تحصیلات دانشگاهی را در رشته مهندسی و کشاورزی ادامه دادم. همزمان با تحصیل گاهی وقتها فعالیتهای امدادی هم داشتم. کمک به دیگران و یاری رساندن در هنگام خطر حس خیلی خوبی بود. این حس مرا به سمت هلالاحمر سوق داد. تصمیمم را گرفتم و در سال ۱۳۹۷ زمانی که ۲۰ سال داشتم با گذراندن دورههای تخصصی موفق به کسب درجه امدادگری شدم.»
امدادگر جوان تبریزی در دوران کرونا روزهای سختی را پشت سر گذاشت. علی ادامه داد: «ایام کرونا شروع امدادگری من بود. فعالیت در دوران کرونا هر چند سخت و طاقتفرسا بود ولی تجربههای زیادی به دست آوردیم.» حضور داوطلبانه در سیل، زلزله خوی، سوانح و انفجارهای مناطق مسکونی در چهارشنبهسوری از دیگر فعالیتهای او به شمار میرود.
و وقتی میخواهد از مأموریت اولین روز جنگ تحمیلی صهیونیستی بگوید آثار غم در چهرهاش نمایان میشود. از اینکه نتوانسته بود در لحظههای دلخراشی که دیده بود مثل بقیه مردم گریه کرده و فریاد بزند، بغض گلویش را میفشارد و با همان بغضی که تلاش میکند فروخورده شود، میگوید: «ما علاقهای به جنگ و تنش نداریم. ما سوگند خوردهایم در لحظات سخت مرهمیبرای دردهای مردم باشیم. ساعت حوالی ۵ صبح ۲۳ خرداد بود همکارم زنگ زد گفت اسرائیل حمله کرده با بقیه همکاران کنار هم جمع شده و با فرماندهی رئیس هلالاحمر شهرستان تبریز به منطقه اعزام شدیم. شهر کاملاً در سکوت بود. موشکهای دشمن صهیونیستی به مناطقی در اطراف تبریز اصابت کرده بود. می خواستیم زودتر به محل حادثه رسیده و به مردم کمک کنیم. ما اولین تیمهای امداد بودیم که به منطقه نظامی اعزام شدیم. واقعیتش خیلی سخت بود. حتی در برخی مناطق نیروهای امدادی هم حق ورود نداشتند و در شرایط جنگی این کار کاملاً منطقی بود. در این مناطق صحنههای دلخراش زیاد بود ولی ما روحیه خود را نباخته بودیم. چون چشم همه مجروحان و مردم به نیروهای هلالاحمر است. به کمک آتشنشانان هفت نفر از شهدا را از دل آوارها بیرون آوردیم و عملیات انتقال آنها به مراکز بیمارستانی انجام شد و ما به درمانگاه همان منطقه نظامی رفتیم. سروصداهای زیادی میآمد. دوباره حمله نظامی صورت گرفت. به دستور فرمانده همان منطقه نظامی ما بهجای دیگری رفتیم. آنجا مجروحی را برای مداوا آوردند و ما عملیات پیشبیمارستانی و احیا را انجام دادیم ولی متأسفانه موفق نشدیم و آن مجروح، شهید شد.»
فداکاری به سبک رزمندگان دفاع مقدس
دست خودش نیست بغض میکند ولی به چشمهایش التماس میکند قطره اشکی نیفتد. اما من یقین دارم در خلوت خودش وقتی به این صحنه فکر میکرد هایهای گریسته است. علی گفت: «صحنهای که خیلی دلم را سوزاند، بغض کردم ولی باز هم نتوانستم گریه کنم دیدن مجروحی بود که وضع خوبی نداشت برای ارزیابی وضعیتش جلو رفتم. وضعش وخیم بود. همین که خواستم کمکش کنم، دستم را پس زد و مثل رزمندگان هشت سال دفاع مقدس گفت: من خوبم به بقیه دوستان کمک کنید. وقتی حال او را دیدم واقعاً گریهام گرفته بود، ولی بهخاطر اینکه به او روحیه دهم نباید گریه میکردم نباید خودم را میباختم. دوستش شهید شده بود. میخواست داخل اتاق بیاید ولی من اجازه ندادم، رفتم بغلش کردم و گفتم گریه کن. با صدای بلند میگفت "از صبح باهم بودیم پس چرا من شهید نشدم".» صدای آن مجروح برای همیشه در گوشش مانده، او برای تسکین دلش نمیتوانست کاری بکند شاید فقط یک آغوش گرم برای اشک ریختن بهترین درمان میتواند باشد و این امدادگر جوان همان کار را کرده بود تا بتواند التیامیبرای دل بیتاب و بیقرار آن مجروح باشد.
دلتنگی دوستانه
امان از آن روزی که یک فرد در لحظه شهادت همکارش بالای سرش باشد و باز هم نتواند گریه کند. همکاری که ساعتها کنار هم زندگی کردهاند. علی آقا میخواهد شهادت همکارش آقا مهدی را تعریف کند. کلمات و واژهها برای تصویرسازی آن لحظه کم میآورند. علی روایت کرد: «از طریق بیسیم منطقه دیگری را برای امدادرسانی اعلام کردند. قبل از ما یک تیم رفته بود و ما بافاصله از آنها حرکت کردیم. چند دقیقه قبل از رسیدن ما منطقه را بمباران کرده بودند. وقتی رسیدیم، دیدیم شعلههای آتش زبانه میکشد، دود و خاکستر به هوا برخاسته، چشم، چشم را نمیدید وقتی بالاسر مجروحان و شهدا رسیدیم دیدم همکارم آقا مهدی زرتاجی هنگام امدادرسانی به مجروحان همزمان با سایر شهدا بال در بال ملائک به شهادت رسیده است. جسم بیجان آقا مهدی با لباس سرخ هلالاحمر نقش بر زمین بود. این سندی بر جنایت دشمن صهیونیستی است. دوستانم با دلی خونین و چشمانی اشکبار به سایر مجروحان رسیدگی میکردند.»
گریههای پدرانه
این امدادگر جوان حرفهای زیادی برای گفتن دارد، از لابهلای آنها فریادهای پدری برای پسر جوانش که سرباز بود را بیرون میکشد: «برای کمک به مجروحان به منطقه دیگری رفتیم. نیروهای انتظامیبه مردم هشدار میدادند، جلوتر نیائید تا نیروهای امدادی کارشان را انجام دهند. پدری با صدای بلند فریاد میزد چرا اجازه نمیدهید من بروم و پسرم را از زیر آوار نجات دهم. این پدر به پهنای صورت اشک میریخت و میگفت: شما چرا اینقدر سنگدل هستید. بگذارید بروم دنبال پسرم. منطقه قبل از بمباران خالی شده بود ما بهخوبی آوارها را زیرورو کردیم. هیچکس آنجا نبود. دیدن گریههای آن پدر برایم خیلی سخت بود. من نتوانستم آنجا برای آن پدر قوت قلب باشم تا باور کند کسی زیر آوارها نیست. بعد از اینکه آمبولانس امداد بدون مجروح و خالی برگشت، آنها مطمئن شدند کسی زیر آوار نمانده است.» علی آقا روایتش از روز اول جنگ تحمیلی صهیونیستی را به ذکر چند روایت بسنده میکند.
کمکهای اولیه، مرا هلالاحمری کرد
مهدی مکاریان که ۲۵ بهار زندگیاش را تجربه کرده، دومین امدادگر جوان جلسه روایتگری است. او وقتی برای گذراندن دورههای کوتاهمدت کمکهای اولیه در هلالاحمر ثبتنام کرد، فکرش را هم نمیکرد هلالاحمر و کمک به دیگران، میشود تمام همّ و غمش. میشود دلآشوب زندگیاش. او در ۱۱ سال سابقه کار در هلالاحمر همچون سایر امدادگران دورههای عمومی و تخصصی زیادی را گذرانده. دورههایی همچون کمکهای اولیه، داوطلبی عمومی امدادونجات، پیشبیمارستانی، مخابرات، لجستیک، آمادگی جسمانی و... او یکی از مأموریتهای دوران کاری خود را حضور در زلزله خوی اعلام میکند. حضوری که باعث قوت قلب و کاهش دردها و آلام مردم مهربان خوی شده بود. زن و مرد، پیر و جوان و کودکانی که به کمک او و دوستانش از زیر آوارها بیرونآمده بودند برای همشه دعای خیرشان بدرقه راه او و سایر امدادگران شده است.حضور در صحنه تصادفات و سوانح رانندگی هم بخشی از خاطرات همه امدادگران است.
آقا مهدی یکی از صحنههای تصادف جادهای را جزو دلخراشترین صحنههای مأموریت کاری ذکر میکند: «خودروی تندر۹۰ با تیرچراغبرق تصادف کرده بود. چهار سرنشین آن در دم فوت کرده بودند و تنها یک بچه دو، سه ساله زنده مانده بود و بهشدت گریه میکرد. این صحنه تلخ همیشه مرا اذیت میکند.»
جست وجوی شهدای خدمت خاطرهای تلخ
یکی دیگر از صحنههایی که او را دلآزرده کرده است، صحنه مواجهشدن با پیکر شهدای خدمت است: «با چند تیم از همکاران به منطقه سقوط هلیکوپتر شهدای خدمت اعزام شدیم تا ساعت ۶ صبح به گشتزنی پرداختیم ولی خبری نشد. اعلام کردند سقوط در منطقه دیگری بوده سریع به آن طرف رفتیم. آنجا اولین پیکری که دیدم برای حاجآقای آل هاشم بود. این صحنه نیز خیلی آزاردهنده بود»
مهدی در مورد حمله اسرائیل گفت: «اولین روز جنگ تحمیلی صهیونیستی با صدای انفجار از خواب پریدم و بعد از تماس تلفنی با همکاران ساعت ۷ صبح خودم را به دفتر هلالاحمر رساندم. ما در این جنگ ۱۲ روزه از اول تا آخر آمادهباش بودیم. روز اول چند تیم قبل از ما به مناطق مختلف در اطراف تبریز اعزام شده بودند. ساعت ۹ و ۳۰ دقیقه بود که خبر شهادت همکارم مهدی زرتاجی اعلام شد. خیلی غصهدار شدیم ولی باانگیزه و مصممتر از قبل حرکت کردیم. من فقط در یک مأموریت حضور داشتم. یک انفجاری در اطراف تبریز رخداده بود، حدس زدیم مخازن سوخت را بمباران کردهاند ولی حدس ما درست نبود. ولی موج انفجار باعث ترس و وحشت مردم منطقه شده بود. ما تلاش میکردیم به مردم دلداری دهیم تا آرامش داشته باشند. آیا از خانواده فردی مانع شما نمیشد که نروید؟ بعد از کمی مکثکردن میگوید طبیعتاً نگران شده بودند ولی ما سوگند خوردهایم هر کجا که میتوانیم باعث امید خانوادهای باشیم، از هیچ تلاشی فروگذار نکنیم. بیشتر مادربزرگم زنگ میزد برای اینکه ناراحت نشود میگفتم در اداره هستم و حالم خوب است.»
پسر پیر و پدر
سومین مهمان جلسه روایتگری امدادگران محمد احمدی سرپرست جمعیت هلالاحمر شهرستان تبریز است که فرماندهی تیم امدادگران را بر عهده داشت. او که از سال ۱۳۷۴ بهعنوان امدادگر داوطلب به هلالاحمر پیوسته، درباره آغاز این مسیر میگوید: «علاقه به هلالاحمر از همان کودکی در دلِ من جوانه زد. زمانی که پدرم در این مجموعه فعالیت میکرد هنوز هم خاطره روزهایی که با لباس سرخ به یاری مردم میشتافت در ذهنم زنده است. کارهای انساندوستانهاش برایم الهامبخش شد، همیشه در دل آرزو داشتم روزی عضوی از این خانواده باشم. امدادگری جلوهای از عشق، ایثار و فداکاری است. مأموریت ما کاملاً مشخص است، هرجا نیازی به یاری باشد، هلالاحمر حضور دارد. ما باور داریم حتی اگر شرایط سختی مانند جنگ پیش بیاید، هلالاحمر باایمان و تعهد در صف نخست خدمت خواهد ایستاد.»
او نخستین روز حملات رژیم صهیونیستی چنین روایت میکند: «صبح روز ۲۳ خرداد هنوز هوا روشن نشده بود که خود را به پایگاه هلالاحمر رساندم. هیچ مجالی برای درنگ نبود. با فرماندهی مدیرعامل جمعیت هلالاحمر استان دکتر منجم و با هماهنگی مرکز کنترل عملیات معاونت امدادونجات استان، همراه همکارانم راهی مناطقی شدیم که آماج حملات قرار گرفته بودند. صدای انفجارها از دور شنیده میشد و ما فقط یک چیز را میدانستیم: هر ثانیه تعلل، ممکن بود به بهای جان انسانی تمام شود.در نخستین روز جنگ، در چندین مأموریت امدادی شرکت کردیم. یک مأموریت در نزدیکی منطقهای مسکونی انجام شد، صدای انفجار، مردم را دچار وحشتی عمیق کرده بود و دود غلیظ، همه فضا را دربرگرفته بود. در آن لحظات به جان خود فکر نمیکردیم؛ ذهن و دلمان تنها متوجه یک چیز بود: رساندن کمک به مردم.»
شهادت در میانه امداد
او یاد و نام همکار شهیدش مهدی زرتاجی را گرامی داشته و ادامه میدهد: «در نخستین روز جنگ، زمانی که مردم هنوز در شوک نخستین موشکها بودند و قلبها در التهاب و اضطراب میتپید، در همان لحظات سخت و سرنوشتساز، «مهدی زرتاجی»، یکی از فرزندان فداکار هلالاحمر، مشغول امدادرسانی به مجروحان منطقهای بود که ساعتی پیش بمباران شده بود. ناگهان همان محل بار دیگر هدف حمله قرار گرفت و زرتاجی، همراه با مجروحان، روحش به آسمان پر کشید. مهدی نرفت، پرواز کرد؛ در میان شعلههایی که میخواست خاموششان کند، در کنار مردمیکه آمده بود جانشان را نجات دهد و با صدایی لرزان و چشمانی اشکبار از آن لحظهٔ تلخ چنین میگوید: «آن صحنه برایم شبیه کابوسی است که هر شب، بیاجازه به خوابم میآید. مهدی برای امدادرسانی رفته بود اما درست همانجا، در همان نقطهای که برای نجات جانها رفته بود، خودش جاودانه شد...»
شهادت مهدی زرتاجی، اندوهی سنگین بر دل خانوادهٔ هلالاحمر نشاند؛ اما این ضایعهٔ جانسوز، نهتنها ارادهٔ امدادگران را سست نکرد، بلکه عزم آنان را برای ادامه راه، استوارتر از همیشه ساخت. در دل همکارانش، عهدی تازه شکل گرفت؛ عهدی به رنگ سرخ ایمان که راه مهدی ادامه دارد. / معصومه درخشان