به گزارش پایگاه اطلاعرسانی جمعیت هلالاحمر؛ جست وجو میکرد و در میان ویرانهها قدم برمیداشت. رد پنجههایش، بر روی آوارها، حکایت از مأموریتی دیگر داشت؛ مأموریتی برای یافتنِ جانهای گمشده در دلِ ویرانی. هوا سنگین بود و تنفس سخت، اما سزار کم نمیآورد، سگ باوفای یکی از اعضای تیم آنست که حالا چندین سال است، در بزرگترین بحرانهای کشور، یاریگر سرخپوشان جمعیت هلالاحمر شده. این بار، اما شرایط فرق میکرد. جنگ بود و تنهای بیجان و بیگناه، در میان تودههای خاک و ویرانی، جا مانده بودند. سزار، با آن حس ششم قدرتمندش، همچنان به جستجو ادامه میداد. علی نظری، سرمربی عملیات مراکز آنست استان تهران، سزار را تماشا میکرد. میدانست که این سگ تنها یک حیوان نیست، بلکه شریکی وفادار در این نبرد نفسگیر است. سزاری که سالها در کنارش بود، روزهای خوش و ناخوش را با هم تجربه کرده بودند. این بار، اما، زمزمهی پیروزی، رنگ باخته بود. سزار، با بینی حساسش، به دنبالِ کوچکترین نشانی از حیات بود، اما هر چه بیشتر جستجو میکرد، تلخیِ واقعیت بیشتر عریان میشد. خاک، دیگر بوی زندگی نمیداد، بلکه بویِ از دست رفتن میداد. تا اینکه علی، متوجه زبان بدن خاص سگ وفادارش شد. حرکاتِ سریعِ دُم، پارسهای کوتاه و هیجانزده، و خیره شدنِ مداومِ سزار به نقطهای خاص در میانِ آوارها، نشانهای بود که علی سالها با آن آشنا بود. بلافاصله به سمتِ آن نقطه رفتند، با عجله شروع به آواربرداری کردند و آن صحنه تلخ را دیدند. صحنهای دلخراش، که سکانسی وحشتناک از جنگ را در ذهنِ نجاتگرِ هلالاحمر تداعی کرد. دو خواهر و برادر خردسال، دست در دست هم، در اتاق خوابشان، جان داده بودند. این تلخترین و تکاندهندهترین، لحظهای بود که علی در تمامِ سالهایِ خدمتش تجربه کرده بود. خاطرهای که تا ابد در تار و پودِ وجودش حک شد و هر بار یادآوریِ آن، قلبش را به درد میآورد. مرتب به چهرهی معصومِ دو کودکِ خفته در آغوشِ هم، فکر میکرد. آن تصویر، زخمی عمیق بر روحش بود که هیچگاه التیام نمییافت.
آغاز ماموریتهای سخت
علی نظری، که از سال ۱۳۸۳ به عنوان امدادگر و نجاتگر تیم آنست، وارد جمعیت هلالاحمر شده بود، از علاقهاش به تربیت سگهای زندهیاب میگوید. سالها تمرین، دورههای بینالمللی و تجربههای موفق، او را به جایگاهی رسانده که امروز در آن ایستاده است: «سزار، سگ دوم من است. سگ قبلیام بعد از ۱۲ سال فوت کرد. وقتی حملهها شروع شد، بلافاصله به اداره رفتم و ماموریتهای سخت آغاز شد. گویی سزار هم میدانست چه وظیفهی بزرگی بر دوشمان است. بلافاصله هردو آماده به خدمت شدیم. خدمتی طولانی که میدانستیم سختیهای بسیاری به همراه دارد. در ماموریتها، بالای آوارها میرفت و با زبان بدنِ خاص خودش، محل دقیق را نشان میداد. در نخستین ماموریت چهار نقطه را مشخص کرد و در نهایت، پیکر چهار شهید را از زیر آوار بیرون آوردیم.»
داستان تلخ
علی میدانست که نباید تسلیم شود. عشق به هموطنان و حس نوعدوستی، نیرویی بود که او را به جلو میراند. سزار نیز، با تمامِ خستگیاش، گویی این را حس میکرد. به دنبالِ کورسویِ امیدی بود که شاید هنوز در این توده خاک، نفس میکشید. شاید، یک نفر هنوز منتظرِ نجات بود: «در آن مدت متاسفانه نتوانستیم فردی را زنده از آوار بیرون بیاوریم. معمولا پیکر شهدا را از میان آوار پیدا میکردیم. همه اینها برایم بسیار سخت بود. اما یکی از تلخترین مأموریتهایم، در منطقه سه تهران بود. ساختمانی مسکونی مورد حمله قرار گرفته بود. وقتی پیکر دو بچه را پیدا کردیم، دست و پایم بیحس شد. یک ساعت بی حرکت ماندم، از شدت شوک نمیتوانستم به جست وجوی طبقات بالاتر ادامه دهم. خواهر و برادری بودند، هفت-هشت ساله، در اتاق خوابشان، انگار که معصومانه به خواب رفته بودند. دست در دست هم؛ این صحنه هیچوقت از ذهنم پاک نمیشود. تصویر آن دو کودک بیگناه، هنوز هم در ذهنم است و مرتب به آنها فکر میکنم.»
هیچگاه تسلیم نشدم
تلخترین خاطرات علی، محدود به این واقعه نیست: «تا پیش از این جنگ، در همه 22 سالی که در جمعیت هستم، حادثه پلاسکو واقعا روحم را آزار داد. آن حادثه یکی از بدترین خاطرات من در دوران کاریام به شمار میرفت، تا اینکه در میدان جنگ حضور یافتم و آن 12 روز، به تلخترین و تاریکترین روزهای زندگیام تبدیل شد. با این حال هیچگاه تسلیم نشدم. کسی که با عشق شغلش را انتخاب میکند، تمام سختیهایش را میپذیرد. معمولا، در اینگونه ماموریتها، کارِ آنست بسیار دشوار است. باید اولین نفراتی باشیم، که سر صحنه میرویم. در میدان جنگ، محلهای انفجار، ایمن نبودند. از لحاظ روحی تحت فشار زیادی بودیم. اما با تمام توان کار میکردیم، بدون ترس به دلِ انفجارها میزدیم. مثلا یک بار، در ساختمان فراجا مشغول جست وجو بودیم که خبرِ احتمال حمله دوباره رسید. دقایقی متوقف شدیم، اما بلافاصله کارمان را از سر گرفتیم. در محلی دیگر، احتمال وجود بمب عمل نکرده وجود داشت، اما ما بدون ترس به کار ادامه دادیم. در میان آوارها، اشیاء تیز و میلگردها بودند که ما را مجروح میکردند، اما این جراحتهای سطحی هم، مانع کارمان نمیشد.»
سزار، همکار وفادار
سزار، سگِ هفت و نیم ساله علی نظری، با تجربهای که از مأموریتهای گذشته داشت، در آن مدت سخت اصلا کم نیاورد: «سزار پای به پای ما عملیات انجام میداد. تا وقتی من دستور توقف نمیدادم، او کارش را ادامه میداد. آنجا در محلهای انفجار، بوی مواد منفجره ما را اذیت میکرد، تنفس برایمان سخت بود و روی سگها هم تأثیر میگذاشت. مجبور بودیم روی سگها آب بپاشیم تا بتوانیم ادامه دهیم. این یکی از سختیهای کار بود. سزار مرتب خسته میشد. او را ریکاروری میکردیم و دوباره میرفتیم سراغ عملیات جستجو و نجات.»
در کنار مردم خواهیم بود
علی با نگاهی امیدوارانه به آینده مینگرد: «اگر باز هم چنین اتفاقی بیفتد، ما آمادهتر از قبل در میدان هستیم تا به هموطنانمان کمک کنیم. در زمان این جنگ، من از روز اول در محلها حضور یافتم و تا 14 روز به خانه نرفتم. خانوادهام را ندیدم. بدن وقفه کار کردیم و شبانهروز، آمادهباش بودیم تا بتوانیم کار جست و جو و نجات را انجام دهیم. حتی در بسیاری از موارد، من خودم کار آواربرداری را هم انجام میدادم تا کارها سریعتر پیش برود. تا زمانی که نفس دارم و سزار توانِ همراهی دارد، در کنار مردم خواهیم بود.» / سیما فراهانی